جمعه، اردیبهشت ۳۱

و همان طور که توی مستند دیدید مادر نوزاد تریاک حل شده را با نعلبکی به نوزاد می خوراند... که این مادر بدترین روش را انتخاب کرده بود...خوراندن تریاک با نعلبکی خیلی خطرناک است و خرخری که از گلوی نوزاد می آمد حاکی از احساس خفه گی او بود...: مرسی آقای دکتر...امیدوارم مادران عزیز دقت کرده بوده باشند...

چهارشنبه، شهریور ۱۱

چشم یکم:

از در خانه بیرون آمد. همینکه پایش را در پیاده روی دم منزلش گذاشت، تا زانو در برف فرو رفت. با لب هایی آویزان به پاهای در برف گیر کرده اش نگاه کرد. ناسزای ناقابلی به برف و ابر گفت و به راهش ادامه داد. یاد دو تجربه نافرجامش افتاد. یکی در رابطه با همسر سابقش بود، دیگری تجربه خودکشی اش بود. ناسزایی به خود و تجربه هایش داد و به راهش ادامه داد. برف شروع به باریدن کرد، مثل سگ به خودش می لرزید، مه بود. تا دو متر جلو ترش را نمی دید. در کفش هایش آب جمع شده بود. ناسزایی به سگ و زندگی سگی اش داد و به راه خود ادامه داد...

چشم دوم:

از در خانه بیرون آمد. اتومبیل نداشت. خندید. با خود گفت کوروش اگر اسب نداشت، باز هم کبیر می شد؟ پایش را از خانه بیرون گذاشت و تا زانو در برف فرو رفت. از سفیدی برف هیجان زده شد. کیفش را کنار در خانه گذاشت و شروع به دویدن در برف کرد و افتخار ثبت اولین ردپاها را در برف دست نخورده، به خود هدیه داد. به دوست دخترش تلفن کرد و به او پیشنهاد کرد امروز را از دست ندهیم. کریستال های برف شروع به باریدن کردند. هوا مه آلود بود. عاشقانه ترین زمستان قرن بود. زندگی زیبا بود. احساس کرد تهران یکی از شهرهای کاناداست...

چشم سوم:

از در خانه بیرون آمد. تا پایش را در پیاده رو گذاشت، تا زانو در برف فرو رفت. بی تفاوت به برف و زانو و زندگی، به راهش ادامه داد. هنوز هفت قدم نرفته بود که ایست قلبی کرد و زندگی اش تمام شد...

یکشنبه، شهریور ۸

حس میکنم خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است. خرسی هستم که در غار محبوس است....

و جنگل دیگر پذیرای او نیست جبرا"

دوشنبه، شهریور ۲

عادت یا بی عادتی

صبح شد. از خواب بیدار شد. خمیازه کشید و بدن خود را کش داد. تنهایی برای خود صبحانه درست کرد. پنجره را باز کرد و تنهایی به دریا نگاه کرد. سکوت بود. تنهایی روی کاناپه دراز کشید. تنهایی موسیقی جاز گوش کرد. ناهار خورد. لباس هایش را اتو کرد. شب شد. پنجره را باز کرد و تنهایی به دریا نگاه کرد. سکوت بود، تاریک بود. پنجره را بست و تنهایی به خواب رفت...

صبح شد. از خواب بیدار شد. صورت خود را آب زد. تنهایی صبحانه خورد. پنجره را باز کرد و تنهایی به دریا نگاه کرد. سکوت بود. ساحل طلایی بود. یک زیر انداز در ساحل طلایی بود. خالی بود. پنجره را بست. تنهایی تلویزیون تماشا کرد. تنهایی کتاب محبوبش را برای بیست و چهارمین بار خواند. تنهایی ناهار خورد. به حمام رفت. غروب شد. پنجره را باز کرد.. سکوت بود، ساحل خالی بود. پنجره را بست و تنهایی به خواب رفت...

صبح شد. از خواب بیدار شد. خمیازه کشید. سر درد داشت. برای خود مسکن آورد. تنهایی صبحانه خورد. پنجره را باز کرد و تنهایی به دریا نگاه کرد. دریا مواج بود ولی ساکت بود. ساحل طلایی بود. دختری در ساحل طلایی روی شنها تنهایی نشسته بود. به دخترک نگاه کرد. پنجره را باز گذاشت. برای خود کباب درست کرد. کنار پنجره تنهایی غذا خورد. دخترک نبود. سکوت بود. تنهایی روی کاناپه دراز کشید. تنهایی موسیقی جاز گوش کرد. غروب شد. پنجره را باز کرد.. سکوت بود، ساحل خالی بود، دخترک نبود. پنجره را باز گذاشت و تنهایی به خواب رفت...

صبح شد. از خواب بیدار شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. دختر در ساحل تنهایی مشغول صبحانه خوردن بود. دریا آبی بود و صدای امواجش دل انگیز. صبحانه نخورد. به دخترک خیره ماند تا وقتی که رفت. پنجره را باز گذاشت. به موسیقی کانتری گوش داد. صدایش را بلند کرد و تنهایی با خود رقصید. ناهار خورد. از خانه بیرون رفت و تنهایی به دریا نگاه کرد. صدای دریا را می شنید. تنهایی به خانه بازگشت. شب شد. روی تخت دراز کشید و کم کم به خواب رفت...

صبح شد. از خواب بیدار شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. ساحل خالی بود. با نگاهش ساحل را جستجو کرد. دریا آرام بود و صدای امواجش روحش را نوازش می داد. صبحانه نخورد. به دریا خیره ماند. پنجره را باز گذاشت. کاناپه را کنار پنجره کشید. روی کاناپه دراز کشید و به صدای دریا گوش داد تا به خواب رفت...

صبح شد. از خواب بیدار شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. ساحل خالی بود. صدای دریا بلند بود. پنجره را بست. صدای دریا بلند بود. شب شد. به خواب رفت....

صبح شد. از خواب بیدار شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. ساحل خالی بود. صدای دریا مجنونش کرده بود. شب شد. خوابش نمی آمد. روی تخت دراز کشید. صدای دریا را می شنید. ژاکت نارنجی اش را روی دوشش انداخت و از روی تخت بلند شد...

صبح شد. اتاق خالی بود. پنجره باز بود. نسیم می وزید. صدای امواج دل انگیز بود. در نزدیک ساحل یک ژاکت نارنجی روی آب شناور بود و با حرکت آرام موج ها به ساحل نزدیک می شد. دخترک ژاکت را از آب گرفت. لبخندی زد و از ساحل دور شد... دیگر شب نشد و صدای امواج دیگر قطع نشد...

 

 

 

یکشنبه، شهریور ۱

شروع بی پایان


تقریبا هر روز به تو فکر می کنم. بعضی وقایع یاد تو را برایم زنده می کند. رویاها جان می گیرند و به حرکت در می آیند. چشمانم را می بندم و به بی کران می روم. خاطراتت روحم را التیام می بخشد و گاه آنرا می خراشد! رویای من آغازی نداشت و پایانی ندارد. رویای من در اوج تمام شد و در نا امیدی جوانه زد و در من احساسی ایجاد کرد. و مرا قادر ساخت اندازه ای که باید، دوستت بدارم.

تقریبا هر روز به من فکر می کند. بعضی وقایع یاد من را برایش زنده می کند. رویاهایش جان می گیرد و خاطراتش به تصویر در می آیند و اینها روحش را التیام می بخشد و گاه می خراشد. فکر می کند که رویاهایش در اوج تمام شد. رویای جدیدی در سر دارد. می گوید خدا می داند چقدر مرا دوست دارد. از این جمله احساسی از غم یا شادی نمی کنم. می اندیشم که ای کاش مجبور نبودم دوست داشتنت را در حصاری نگه دارم. کاش می شد بی اندازه دوستت داشته باشم...

تقریبا هر روز به هم فکر می کنیم. من به او فکر می کنم، او به من فکر نمی کند. او به من فکر می کند، من به او فکر نمی کنم. من به یاد تو ام، تو به یاد من نیستی، او به یاد من است، من به یاد او نیستم... و این چرخه ادامه دارد. گاهی اوقات عادلانه، و گاه عین ناعدالتیست.

 خاطرات می مانند و رویاها از بین نمی روند...

به کنج تاریک آفتاب می تابد و رویا جوانه می زند....

چهارشنبه، مرداد ۲۱

بازی ناتمام

این داستان دنباله دار, مثل یه بازی یه چون هر کسی که میخونه میتونه دنباله دهنده ی داستان باشه و هر طور که خواست با شخصیت و ماجراها بازی کنه شما هم اگه دوست دارید میتونید فصل بعدی رو بنویسید و تو این بازی شرکت کنید

فصل اول- بیداری فرخنده

شب تولد چهل سالگی آقای "فرخنده" خیلی معمولی گذشت، نه بویی از آشپزخانه به مشام کسی رسید و نه در دنیای مجازی کارت تبریکی برایش فرستاده شد، هیچ کس تولدش را به یاد نیاورد و تبریک نگفت و این عجیب نبود چون چند سالی بود که خودش هم روز تولدش را فراموش می کرد و فقط همزمانی اتفاقی آن با یک رویداد سیاسی مهم باعث می شد که بعد از خواندن روزنامه ها یادش بیفتد که متولد شده است. امسال هم خیلی دیر، درست قبل از آن که به رختخواب برود چهل سالگی را به خودش تبریک گفت، چراغ ها را خاموش کرد، کورمال کورمال تا تخت خواب رفت و دراز کشید و چشم هایش را محکم بست تا گوسفندها را بشمرد اما زوزه ی هواپیماهای "مسر شمیت" که بر فراز سرش دور می زدند نمی گذاشت خوابش ببرد؛ تقریباً مطمئن شده بود که بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم، مسئولان کارخانه ی "مسر شمیت" تکنولوژی موتور هواپیماهای خود را به پشه ها فروخته اند، از سر استیصال ملافه را مثل سپر روی سر کشید و یک دست را برای تاراندن هواپیماهای دشمن بیرون گذاشت و درهمان حال به خودش فکر کرد.

همسر و پسر آقای فرخنده با او زندگی نمی کردند، همسرش در سال وبایی به آشپزخانه مهاجرت کرد و دیگر بازنگشت و پسرش سه سالی می شد که در دنیای مجازی زندگی می کرد البته ارتباطشان کاملاً قطع نشده بود، با پسرش در یاهو 360 ملاقات می کرد و از طریق حس بویایی از حال همسرش خبر می گرفت: بوی قورمه سبزی به این معنی بود که حال "فرشید" خوب است، از بوی سیر و پیاز داغ می فهمید که دارد از زندگی و مهاجرتش لذت می برد، بوی گوشت سوخته نشانه ی خبرهای بد بود، بوی شلغم پخته حکایت از بیماری و نقاهت داشت و بوی مرغ پخته علامت جریان سیال و یک نواخت زندگی بود و تکرار. وقتی بویی نمی آمد نگران می شد، می فهمید که اتفاقی در شرف وقوع است. سال شیوع طاعون با فرشید آشنا شده بود. همکار بودند و هردو اسم هایی داشتند که برازنده ی آن دیگری بود. همان سالی بود که زن ها مانتوهایی با سرشانه های پهن می پوشیدند و فرخنده در اولین دیدارشان به این نتیجه رسید که می تواند تمام عمر به این شانه های پهن تکیه کند؛ خیلی زود مد عوض شد و فرشید مانتوهای شانه پهنش را کنار گذاشت...

آقای فرخنده نفهمید که چه وقت خوابش برد اما در خواب دید که به اتفاق هزاران پشه پشت میز چوبی درازی نشسته است و پشه ها جام های کوچکی را به افتخار او بلند کرده اند و به زبان آلمانی می خندند و او خطاب به آنها می گوید: بنوشید این شراب را که خون من است...

فرخنده مثل هر روز از خواب که بیدار شد چند دقیقه ای روی لبه ی تخت نشست تا اسمش را به یاد بیاورد و یادش بیاید که چه ساعتی است، چند شنبه است، چرا بیدار شده و چکار باید بکند آن وقت خود را تا دستشویی کشاند و نگاهی در آینه به صورت پف کرده اش انداخت. چین و چروک ملافه ها اثری شبیه به ردّ چرخ یک تریلی روی صورتش گذاشته بود، چندباری دستش را محکم روی آن کشید اما پاک نشد. دندان هایش را مسواک زد، صورتش را اصلاح کرد و محکم شست تا یادش آمد که امروز اولین روز از مانده ی عمرش است و به یاد آورد که دیشب در خواب چهل سالگی را همراه با پشه ها جشن گرفته است. به یاد هواپیماهای مسر شمیت افتاد، می دانست که الان کجا می تواند پیدایشان کند، روی توری پنجره ای که اتاق خواب را از حیاط جدا می کرد نشسته بودند، شاید می خواستند راهی برای بیرون رفتن از اتاق پیدا کنند شاید هم راه را بلد بودند و این جا را فقط برای استراحت بعد از شام انتخاب کرده بودند تا از هوای تازه لذت ببرند به هر حال فرخنده تصمیم گرفت که به آن ها برای عبور از توری و رسیدن به آزادی کمک کند. یکی یکی پشه ها را، که حالا سنگین و خواب آلود بودند و نشانی از چالاکی شب قبل در آن ها نبود، با انگشت اشاره به توری فشار داد و از سوراخ های ریز توری ردشان کرد و دوباره دست هایش را که خونی شده بود شست و مثل هر روز لباس پوشید اما برخلاف همیشه کراوات نبست و بدون برداشتن قابلمه ی ناهار از در بیرون رفت. تصمیم داشت که از امروز آدم دیگری بشود.

*توکا نیستانی- یکشنبه ۲۷ مرداد ۸۷*

*****

فصل دوم ـ نوشابه را سرد ننوشید!

اولین روز از زندگی جدید آقای فرخنده با اتفاق شگفت انگیز و خوشمزه ای شروع شد.

همین که وارد کوچه شد٬ در را پشت سرش بست و مثل همیشه گردنش به جناح زمین تمایل داشت٬ نگاهش به جای آسفالت روی یک جفت کفش پاشنه بلند صورتی قفل شد. نگاه فرخنده چند ثانیه با پاهای کشیده ای که درون کفش ها بود لاس زد و با مکثی نیمه طولانی بالا رفت. یعنی چه کسی صاحب این پاها بود؟

"نوشابه" با موهای بلند و لخت سفید مایل به نقره ای که از زیر شال باریکش بیرون ریخته بود٬ دست به سینه به فرخنده نگاه می کرد و لبخندی کج گوشه ی لب هایش دراز کشیده بود.

نگاه آقای فرخنده تازه به کمر باریک دختر رسیده بود و انگار زل زدن به چشم های این موجود خوش اندام تراشیده که بوی عطرش آدم را به تور سه روزه ی "فنا شدگی" می برد٬ حرکت جسورانه و دلاورانه ای بود.

لبخند کج نوشابه تبدیل به خنده ای کوچک شد تا دندان های مرتب و بی اندازه سفیدش با محیط بیرون تیک و تاک کند. دیگر وقتش بود که فرخنده با سرفه ای خشک و بی معنی سرش را بالا بیاورد.

لعنتی! عجب چشم هایی داشت! چرا اینجوری نگاه می کرد؟ خنگ شده بود. چرا قلبش تند تند می زد؟ چرا کف دست هایش عرق کرده بود؟ چرا نمی توانست نگاهش را از آن چشم های وحشی بر دارد؟

نوشابه لبخند زد. "خوبی آقای فرخنده؟" ضربان قلبش رسید به ۷۰۰. اسم او را از کجا می دانست؟ احمقانه ترین جوابی که می توانست بدهد را داد. "مرسی شما خوبی؟"

دست های نوشابه با آن ناخن های بلند به سمت عینک او رفت. عینک را از چشم هایش برداشت و خیلی خونسرد روی شیشه هایش "ها" کرد٬ با گوشه ی شال تمیزش کرد و گفت "تو منو نمی شناسی اما من خوب می شناسمت. می دونم که تصمیم گرفتی آدم دیگه ای بشی. می خوام کمکت کنم." چشم های بی عینک فرخنده گشاد شد. نوشابه عینک تمیز را سر جایش گذاشت و با همان آرامش و خونسردی قبلی گفت "راستی چهل سالگیت با یک روز تاخیر مبارک"

چشم های فرخنده گشادتر شد. دهانش را باز کرد تا چیییزی بگوید. نتوانست. بست. دوباره باز کرد. بست. نوشابه خندید. نفسش بوی توت فرنگی می داد. شیرین. خوشمزه. انگشت اشاره ی نوشابه روی لب های بسته ی فرخنده رفت. زمزمه کنان گفت "هییییس! مثل آدم معمولی ها نگو تو این چیزارو از کجا می دونی و تو کی هستی و من کیم و اینجا کجاست! احمق نباش! می خوام کمکت کنم"

اما او حس می کرد در آن لحظه بیشتر از هر وقت دیگری شبیه احمق ها شده است. دوباره خواست چیییزی بگوید. نتوانست. بهتر بود خفه شود.جادو شده بود؟ دست دختر دور بازویش رفت. "بریم؟" جدی جدی لال شده بود. چه بوی خوبی می داد. موهای سفید مایل به نقره ایش زیر نور خورشید برق می زد. پوستش مثل شکلات بود. کجا می رفتند؟ نمی دانست. مهم نبود. چه خوب که زندگی قبلی اش را کنار قابلمه ناهار نفرت انگیزش جا گذاشته بود. فرشید؟ نه الان وقت فکر کردن به فرشید نیست. مهم نیست که امروز از آشپزخانه چه بویی بیاید. تنها چیییزی که در آن لحظه اهمیت داشت دست کسی بود که دور بازویش حلقه زده. حس خوبی داشت. همین کافی بود.

BMW 630 سورمه ای کمی جلوتر پارک شده بود...

*آنالی اکبری ـ دوشنبه ۲۸ مرداد ۸۷*

******

فصل سوم ـ همیشه همه چی اونطر که فکر می کنی نیست

با فشار پای نوشابه روی پدال گاز، BMW 630 سورمه ای بدون نقص و با وقار شروع به حرکت کرد. موزیک بندری لایتی! شروع به پخش شد. فرخنده انتظار موزیک های با کلاس تری را داشت، نه بندری لایت! فرخنده سعی می کرد با گوشه چشم به نوشابه نگاه کند. جرات نداشت صورتش را بر گرداند و به او زل بزند. بوی عطر مستش کرده بود. کام تا لام حرف نمی زد. نوشابه دستش را داخل کیف چرمش برد و یک پاکت سیگار بیرون آورد و انرا رو به روی فرخنده گرفت. فرخنده گفت: اوو. نه... من الان مدتی ترک کردم. نوشابه لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: میدونم. این زندگی جدیدته. الان دوباره حق انتخاب داری. میخوایش یا نه؟ فرخنده لحظه ای مردد ماند. و بعد با ولع یک سیگار برداشت. سیگار مرغوبی بود. از اونایی که پول یه بسته اش، حقوق یک روز کار کردن فرخنده بود! نوشابه یک فندک به فرخنده داد. سطح فندک صاف و سیقلی بود به طوری که فرخنده مینونست تصویر خودشو توش ببینه. ناگهان فرخند از تعجب خشکش زد... با چشمان گرد به تصویر خود توی سطح سیقلی فندک خیره شد... تا آنجایی که یادش می آمد هیچ وقت سبیل نداشته و از اونجایی که امروز صبح جلوی آیینه دستشویی اصلاح کرده بود، با دیدن آن سبیل های دسته دار که بالای لبش به طرز مزحکی قرار گرفته بودند، نزدیک بود تا فریاد استیصال سر دهد. نوشابه خنده بلندی سر داد و عطر توت فرنگی تازه را بر صورت فرخنده کوبید. نو شابه گفت: لطفا نگو که چطور ممکنه؟! این سیبیلا چیه!؟ من که سیبیل نداشتم! یکم منطقی باش... ای سیبیل همیشه بخشی از وجودت بوده... هرگز نمی تونی انکارش کنی... پس لطفا اون قیافه ی احمقانه رو به خودت نگیر. همیشه همه چی اونطور که فکر میکنی نیست... هر پنجاه دقیقه یک نفر در جاده های فرانسه کشته می شود. این دیوانه ها رو که دارن دور و بر مامی گردند ببین! اینه همان هایی هستند که وقتی یه نفر تو خیابون کیف پیرزنی رو می زنه خوب بلدند محافظه کار باشن، ولی وقتی پشت فرمون می شینن، ترس یادشون میره.

فرخنده ذره ای از آن جملات فلسفی چیزی نفهمید، فقط فهمید که باید سکوت کند. ماشن پشت چراغ قرمز توقف کرد. او سیگارش را روشن کرد و از پنجره، مشغول تماشای بیرون شد. ولی... ولی اینکار فقط باعث شد بر شدت تعجبش افزوده شود. همه ی مردم توجه شان به فرخنده بود. دخترا از پیاده رو برای او دست تکان می دادند. دو پیر مرد در گوش هم چیزی زمزمه کردند و با دست فرخنده را به هم نشان دادند.... همه نگاهشان به سمت او بود... فرخنده از شدت در ماندگی از هوش رفت و تمام حوادث آنروز مثل چیپس از جلمی چشمانش گذشت.

وقتی فرخنده چشمانش را باز کرد، نوشابه را در مقابل دیدگانش یافت که لبخند زیبایی را روانه اش کرده بود. از بلند گو های ماشین آهنگ "یه حلقه ی طلایی، اسمتو روش نوشتم..." پخش می شد. نوشابه گفت: رسیدیم عزیزم. سپس نوشابه یک حلقه در دست فرخنده گذاشت و گفت: اگه با من کاری داشتی با این شماره که رو این حلقه نوشته می تونی باهام تماس بگیری. اینجا از این به بعد خونه ی توست. امیدوارم زندگی جدیدت بتونه راضیت کنه و همیشه یادت باشه که... نوشابه حرف خود را ناتمام رها کرد و با فرخنده بای بای کرد. وقتی فرخنده از ماشین پیاده شد، خود را در برابر خانهای مجلل و زیبا دید ک بر سر در آن روی لوحی از طلا نوشته شده بود "منزل اربابی آقای فرخنده".

*آقای تدی (ا.م)ـ سه شنبه 19 شهریور ۸۷*

*****

فصل چهارم ـ فاصله واقعیت و خیال

منزل اربابی آقای فرخنده؟! جالب به نظر می آمد! بر گشت که از نوشابه سوالی بپرسد ولی او رفته بود انگار که هیچ وقت آنجا نبوده.هنوز سرگیجه داشت به زحمت خود را به در ساختمان رساند.اینطور خانه ها را فقط در فیلم ها دیده بود.با یک فشار در باز شد و بوی توت فرنگی مشامش را پر کرد.

در حالی که دست خود را به دیوار گرفته بود با قدم های کوتاه و ناهماهنگ داخل شد.یک اتاق صورتی بدون هیچ وسیله و درو پنجره! انتظار داشت بهتر از این باشد! سرش همچنان گیج میرفت که متوجه کاناپه ای در گوشه ی اتاق شد.خودش را به کاناپه رساند و روی آن افتاد. به این فکر می کرد که از کجا وارد شده چون نمی توانست در ورودی را پیدا کند.اصلا چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که حالا اینجاست!

چقدر احساس ضعف می کرد.دوباره به فکر فرو رفت.نوشابه...او را به یاد دختر همسایه ی لوس و ننره دوران کودکیش می انداخت که همیشه در حال خوردن بستنی توت فرنگی با شوکولات بود.با یادآوری این مساله دچاره حالت تهوع شد.چشمانش را بست و سرش را به کاناپه تکیه داد.همیشه از یاداوری دوران کودکیش فرار میکرد.آیا واقعا چیزی در زندگی او وجود داشت که یاداوری آن حس خوبی را در او ایجاد کند؟ذهنش به سمت فرشید کشیده شد.شاید نباید هیچوقت اجازه می داد فرشید وارد آشپزخانه شود...شاید اصلا جای فرشید در آشپزخانه نبود...چشمانش را گشود و دری را روبروی خود تشخیص داد.دری قدیمی و پوسیده بود.بلند شد و دری که تازه دیده بود را گشود.توالتی بود که چاهش پر شده بود و بوی تعفنش آنجا را پر کرده بود.به سرعت رویش را برگرداند و در را بست.در محلی که قبلا کاناپه قرار داشت یک میز بزرگ پر از میوه و غذاهای فاسد شده دید که روی آن موجوداتی که به نظر زنده می آمدند جشن گرفته بودند.دیگر نمی توانست تحمل کند.بر روی زانوهایش افتاد خم شد و دستش را جلوی دهانش گرفت تا شاید بتواند از بالا آوردن جلوگیری کند که ناگهان متوجه شد سبیلی پشت لبش وجود ندارد.گیج و سردرگم سرش را بلند کرد که شاید بتواند راه گریزی بیابد در حالی که به زندگی جدیدی که در آن پا گذاشته بود لعنت می فرستاد.ولی دیگر از اتاق صورتی خبری نبود.آقای فرخنده خود را پشت جمعیتی آشنا دید که ظاهرا برای اجرای مراسم خاکسپاری آنجا جمع شده بودند

*آمال شرهانی نژاد ـ پنجشنبه 21 شهریور ۸۷*

*****

فصل پنجم – کمی واقعی تر

آقای فرخنده به جز گریه و زاری چیزی نمی شنوه!یعنی کی مرده؟! نوشابه،نوشابه کجایی؟

به سمت جمعیت آشنا می ره

نه! امکان نداره! نه! و فریاد می کشه:نه! یعنی من مردم؟! پس چرا اینجام؟! مگه می شه؟! پس چرا نوشابه نمی آد؟! یعنی اینا دارن برای من گریه می کنن؟!

فرخنده کمی جلوتر می ره و با کمال خشم و ناباوری و ناراحتی به جمعیت نگاه می کنه

اِ...! اینا که اصلا گریه نمی کنن! پس صدای گریه که می اومد چی شد؟!یعنی صدایی نمی اومد...؟! اصلا کسی برام ناراحت نیست! فرخنده به انگشتر نوشابه نگاه می کنه و بغضش میگیره...آخه چرا؟!

یعنی خودت نمی دونی؟

و بوی توت فرنگی همه جارو می گیره!

فرخنده برمی گرده و با تعجب نگاهش به نوشابه می افته و می گه:این چه کاری بود که کردی؟! چرا منو تنها گذاشتی؟! منو برگردون به خونه ی خودم...! اصلا تو کی هستی؟! از جون من چی می خوای؟!

نوشابه بی اعتنا به حرف فرخنده:ولی مثل اینکه فرشید برات ناراحته!

فرخنده:فرشید که اصلا ناراحت نبود!

نوشابه:گفته بودم همه چی اونطور که فکر می کنی نیست...!

فرخنده:آخه مگه می شه؟! من به کسی کاری نداشتم!! اذیتی نداشتم،تو کارم خوب بودم!همیشه به همه احترام می ذاشتم،دنبال کار خودم بودم،البته می دونم هیچ کی منو دوست نداشت،ولی خوب...

حالا دیگه بغض فرخنده شکسته بود و بلیزش خیسه خیس شده بود،آهسته زیر لب گفت:ولی الان چی؟! اون زندگی حق من نبود! من زندگیی رو باختم! ولی چرا؟! اگه بیش تر منو دوست داشتن...! اگه...اگه...! نوشابه! نوشابه!!

ولی دیگه بوی توت فرنگی نمی اومد، نوشابه رفته بود...

*ساسان محقق _ شنبه 23 شهریور 87*

*****

کمی خیالی تر-فصل ششم

و بعد صداي گوش خراشي به گوش آقاي فرخنده رسيد. صدا از آسمان مي آمد.

نگاهي به بالا انداخت و ديد هواپیما ی غولپیکری با سرعت به سمت او هجوم می آورد!!!زوزه ی هواپیما نشان میداد یکی از همان هواپیما ها ی مسر شمیت است...شاید اخرین هواپیمای مسر شمیت بازمانده از جنگ جهانی ...که گویی از بین این همه جا بر روی کره ی خاکی سر آقای فرخنده را برای خراب شدن انتخاب کرده بود

آقای فرخنده خیلی ترسيده بود... ميخواست فرار كند و از آنجا دور شود ولي انگار زمين پاهايش را گرفته بود و نميگذاشت قدم از قدم بر دارد.

در حالي كه داد ميزد و كمك كمك ميگفت با ترس به هواپیمای مسر شمیت که حالا نزدیکتر شده بود نگاه كرد.

بانزدیکتر شدن هواپیما آقای فرخنده میدید که آن شی عظیم که زوزه کشان سر او را نشانه گرفته و به سمتش نشانه میرود هیچ شباهتی به هواپیما ی مسر شمیت ندارد

در واقع هیچ شباهتی به هیچ نوع هواپیمایی ندارد.

« اين ديگه چيه؟ چه صداي ترسناكي! هواپيما كه همچین صدایی ندارد؟» _

هرچه نزديكتر ميشد اين صدا بيشتر آقاي فرخنده را ميترساند

سوال های بسیاری مثل برق از ذهنش میگذشت.چرا بالهايش بالا پايين ميرود؟ چرا جاي چرخ شش پاي بلند دارد؟

در حالي كه پاهايش به زمين چسبيده بودند،داد ميزد و درخواست كمك ميكرد و از لاي انگشتانش كه كل صورتش را پوشانده بودند به آن هیولای وحشتناک نگاه میکرذ كه حالا بسیار به او نزدیک شده بود...بی درنگ فهمید که آن موجود نه یک هواپیما بلکه يك پشه غول پیکر است.

يك پشه بزگ با يك نيش بسیاربزرگ و تيز كه از آن خون ميچكید.با چشمهاي ترسناك و قرمز....بالای سر آقای فرخنده ایستاده بود...با بال های گشوده...و صدای زوزه ی بلند سر سام آورش...خیره به آقای فرخنده نگاه میکرد...گویا هر لحظه می خواهد چنگال های تیزش را در تن او فرو کند.

با وجود صدای زوزه ی بسیار بلند پشه ی هیولا پیکر...آقای فرخنده صدای قلب خود را به وضوح میشنید که داشت از قفسه ی سینه اش جدا میشد.

با ترس و اندوه نگاهي به دورو برش كرد ...با خود فکر میکرد یک انسان چند بار قادر به مردن است...؟؟؟

اما در عین نا باوری دید نه خبری از جمعيتي كه براي اجراي مراسم خاكسپاري جمع شده بودند، بود و نه منزل اربابي آقاي فرخنده!

انگار راهي براي آ قاي فرخنده باقي نمانده بودبايد تسليم هيولاي بزرگ با نيش بلند و چشم هاي ترسناك مي شد.چشمهايش را بست و وقتي صداي وييييييز را كناره گوشش حس كرد از ترس زياد بيهوش شد.انگار بيهوشي آقاي فرخنده بيشتر از چند ثانيه طول نكشيد.باز صدا ی زوزه ی هیولا به گوش آقاي فرخنده رسيد. ولي اين سري صدا خيلي ضعيف تر بود .انگار هيولا ازش فاصله گرفته بود. وقتي چشمانش را باز كرد روي تخت نرم و گرم خودش بود بالاي سرش پر از كاغذ هاي رنگارنگ بود با تعدادي از هواپيماهاي دشمن كه بالاي سر آقاي فرخنده نمايش هوايي ميدادند.

گیج بود...نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده؟؟؟؟

ناگهان چيز ديگري توجه اش را جلب كرد.چه بوي خوبي از آشپزخانه ميومد. اشتهاي آدم رو تحريك ميكرد. اين بو به معني اين بود كه يك اتفاق خيلي خوب در پيش است.

با يك حس خيلي خوب از تخت بلند شد. امروز با بقيه روز ها يش فرق ميكرد

باور كردن اين قضيه واقعا" برايش سخت بود.شروعی دوباره؟؟ طبق عادت معمول چند دقيقه طول كشيد كه بفهمد دورو برش چه خبر است. ساعت را كه ديد تعجب كرد ساعت 8 شب را نشان ميداد .آقاي فرخنده: «يعني اين همه مدت خواب بودم؟»«تمام اين اتفاقات يك كابوس بود؟ امکان نداره! »»

به دستشويي رفت .وقتي تو آيينه به خودش نگاه كرد يك لباس شيك و تميز تنش بود كه تا بحال همچين لباس قشنگي نداشت! «نكنه باز دارم خواب ميبينم؟» دیگر تشخیص واقعیت و خیال برایش غیر ممکن بود.

به اتاق برگشت كمي به دورو بر نگاه كرد. لپ تاپ آقاي فرخنده روي ميز تحرير روشن بود.پیام های تبریک زیادی برایش آمده بود.

* سیاوش شجاعی تژاد_چهار شنبه 28 شهریور*

*****

فصل هفتم- گردش عقربه های ساعت

سرش به شدت گیج میرفت...خودش را به تخت رساند و ارام لبه ی تخت نشست...دست برد و گره ی کراواتش را اندکی شل کرد...و اخرین دکمه ی پیراهنش که درست زیر سیب ادمش قرار گرفته بود را باز کرد...

گویی دستانی گلویش را رها کردند...نفس عمیقی کشید...

دستانش را روی پاهایش گذاشت...سر تک تک انگشتانش خونی بود...سعی کرد خون را از سر انگشت هایش پاک کند...اما.... لعنتی!!!

خون خشک شده بود!!

رفت سمت اشپزخانه تا دست هایش را پاک کند... چه بوی خوبی ...هرچه به اشپزخانه نزدیکتر میشد بوی خوش غذا بیشتر به مشام میرسید...

وارد اشپزخانه که شد...دستمال ابی رنگی که روی دسته ی صندلی افتاده بود را برداشت...همین طور که سعی در پاک کردن خون از روی دستانش داشت...متوجه اجاق گاز شد که همه ی شعله هایش خاموش بود و هیچ غذایی روی ان مشغول پخت نبود!!!

دستمال را پرت کرد سمت سینک اشپزخانه...دستمال درون ظرف پر از ابی که داخل سینک قرار داشت افتاد...اب درون ظرف قرمز شد...

_ پس این بوی خوش از کجا می امد؟؟؟اقای فرخنده درست نمی دانست اطرافش چه میگذرد!!!ایا واقعا زنده بود؟؟؟

نکند اتفاقی برای فرشید افتاده بود؟؟؟

دوباره احساس خفگی کرد...پنجره ی اشپزخانه را گشود...سوز سردی داخل اشپزخانه دوید...

اقای فرخنده سرش را از پنجره بیرون کرد...با ولع تمام ریه هایش را از هوای سرد بیرون پر کرد...

ناگهان نگاهش متوجه ساعت روی برج مقابل پنجره شد...ساعت 7ونیم شب را نشان میداد!!!

یک بدبختی بزرگ دیگر!!!:

زمانی که از خواب بیدار شده بود ساعت 8بود!!!اطمینان داشت که ساعت 8 بود...نه یک دقیقه کمتر و نه یک دقیقه بیشتر...

برای اطمینان نگاهی به ساعت دیواری اشپزخانه نیز انداخت...

بله!!!

ساعت هفت و نیم بود!!!!

بار دیگر از پنجره ی اشپزخانه نگاهی به بیرون انداخت...خیابان خلوت بود...تنها یکی دو نفر در حالی که سر هایشان را در یقه ی پالتو هایشان فرو کرده بودند...با شتاب در حال گذر بودند...

دیدن همان چند نفر اندکی به اقای فرخنده قوت قلب داد...

پس زنده بود...

حیات هم هنوز روی زمین ادامه داشت...

به دنبال نوشیدنی ای خنک در یخچال را گشود...شاید یک قوطی نوشابه...

اما در یخچال فقط چند بسته شکلات بود...

و یک پارچ بزرگ پر از مایعی صورتی رنگ...

چه کسی انها را انجا گذاشته بود؟؟؟اقای فرخنده پاک گیج و مبهوت شده بود...

پارچ را برداشت و مایع داخل ان را بو کرد...

چه بوی اشنایی بود...

بویی شیرین اما گس...

بویی اشتها بر انگیز اما نفرت اور...

شیرین اما تلخ...

این بوی اشنا بوی...

بوی...

بوی...

بوی توت فرنگی بود!!!

از بچگی بوی توت فرنگی حس عجیبی رو درون اقای فرخنده بیدار میکرد...

کلا ژی از لذت و بیزاری...

اقای فرخنده احساس درماندگی میکرد...

روی صندلی پشت میز اشپزخانه ولو شد...

حس اشنا و زننده ای در او زنده شده بود...

شقیقه هایش را در دست هایش فشرد...سعی در به خاطر اوردن خاطره ای داشت که خود نمیدانست چیست...

ناگهان نگاهش متوجه روزنامه ی روی میز شد...روزنامه را برداشت......

روزنامه ای زرد رنگ و قدیمی بود...

تیتر بزرگ روی ان خبر از شیوع طاعون میداد...!!!!

وقتی روزنامه را دوباره روی میز میگذاشت...متوجه لکه های خون روی ان شد...

دستانش را نگاه کرد...بار دیگر انگشتانش خونی شده بودند...

اما توجهی به این قضیه نکرد...

خاطره ای ذهنش را به بازی گرفته بود...ازارش می داد...

همچون سایه ....همچون کودکی در استانه ی به دنیا امدن...

و اقای فرخنده همانند ماما یی سعی در به دنیا اوردن این نوزاد...

نوزادی سمج.. که گویی قصد دل کندن از زهدان مادرش را نداشت...

ا قای فرخنده حس حشره ای گرفتاردر دام عنکبوتی بزرگ را داشت ... عنکبوت بزرگی که اکنون مشغول تنیدن تار به دور او بود ...

اقای فرخنده خیس عرق شده بود...

لباس های مجللش به تنش چسبیده بودند...

باز هم حس خفگی میکرد!!!دکمه ی دیگری از یقه ی پیراهنش را باز کرد..

.نگاهی دیگر از پنجره به ساعت روی برج انداخت...

ساعت 7 شب بود...!!!!!

_خدای بزرگ...چه اتفاقی در حال وقوع است؟؟؟!!!

*ه*مهرناز مرادی-شنبه 30 شهریور 87

*****

فصل هشتم:بازگشت به زندگی

دیگر تنها بویی که در اتاق استشمام می شد بوی عرق و خون بود، بویی تهوع آور! آنقدر که آقای فرخنده را وادار به استفراغ کرد...

به سختی چشمانش را گشود و سعی کرد فضای اطرافش را شناسایی کند. به سرعت فهميد که ديگر از آن فضاي وهم آسا خبري نيست خبری نیست. اتاق همان مکان قدیمی بود که سالها به آن خو گرفته بود. به طرف ساعت یورش برد و مدتی به عقربه های آن خیره شد. ساعت 8 و 30 دقیقه صبح را نشان می داد. از آفتاب ملایمی که به درون اتاق خزیده بود نیز میشد حدس زد که نباید دیرتر از این باشد. سعی کرد چهره خودش را در شیشه چرک گرفته ساعت ببیند. صورت اصلاح نشده اش فقط یک چیز را برایش مشخص می کرد؛ تمام تصاویر منحوسی که از جلوی چشمانش گذر کردند، کابوس های پوچ و بی معنایی بودند. نفس عمیقی کشید و بر لبه تخت نشست. با دست به صورتش زد تا مطمئن شود که از شر تمام آنها رهایی پیدا کرده.

اما در لحظه ای که دستش را از مقابل صورتش حرکت داد متوجه بوی آشنایی شد. با وحشت به خون خشک شده روی سر انگشتانش نگاه کرد... این چه معنی می داد؟ خون از کجا آمده بود؟ کابوس دیگر جلوی چشمانش بود یا اینکه... دیگر از تمام این بازی ها خسته شده بود. سعی کرد مغزش را به کار بیاندازد. آنقدر چیز عجیب در این مدت دیده بود که دیگر حتی به مغزش هم نمی توانست اعتماد کند. اما ناگهان جرقه ای در نا امیدی پیدا شد؛ به یاد آورد هنگامی که از رخت خواب بلند شده بود با انگشتانش پشه های نگون بخت را برای آزادی و به تلافی شب گذشته روی توری پنجره له کرده است. کمی آرام شد. خود را روی تخت انداخت و سعی کرد افکارش را متمرکز کند.

- من صبح بعد از اصلاح متوجه پشه ها شدم پس چطور ممکنه...

وحشت دوباره به سراغش آمد. او حق داشت. صورت اصلاح نشده اش و لباسهای خیس از عرقش که تازه لباس خواب هم نبودند چیز دیگری را نشان می داد. اما از یک چیز مطمئن بود؛ اکنون صبح است و او از خواب بیدار شده تا خودش را به محل کارش برساند و تمام امور تکراری روزمره اش را دوباه از سر بگیرد. فقط نیم ساعت در بیدار شدن تاخیر داشت.

- من هر روز راس ساعت 8 در تخت برای بیدار شدن جان می کَنم و بعد از اصلاح صورت و لباس پوشیدن به سمت مقصد معلومم از خانه بیرون می زنم...

فرخنده با خودش فکر کرد. سرش سنگین شده بود ولی دیگر هیچ چیز را حس نمی کرد. دیگر نه نوشابه را به خاطر می آورد، نه بوی توت فرنگی و خون سرانگشتانش را و نه پشه های غول آسا را. در حالی که روی تخت دراز شده بود و دستانش را زیر سرش فشار می داد فقط به یک چیز فکر میکرد؛

- من یک ماشین هستم! یک ماشین با برنامه ای که هر روز تکرار می شود. بدون اینکه بخواهد بداند فردا چه چیز در انتظارش خواهد بود. یک ماشین روز مره!

- هیچ میلی در زندگی مرا به سمت دیگری هدایت نمی کند. فقط و فقط برنامه مهم است!

به خاطر آورد که سالها پیش، زمانی که هنوز با فرشید ملاقات نکرده بود و گرفتار این جهنم تکراری نشده بود آرزو داشت هنرپیشه تئاتر شود. در همان سالها بود که یک گروه تئاتر اروپای شرقی برای اجرای نمایش به ایران آمده بودند. نام نمایش را هنوز به یاد داشت: "دست های آلوده، اثر ژان پل سارتر".

آن زمان او برای دیدن نمایش سر از پا نمی شناخت. اولین نمایش خارجی بود که می دید. آن هم چه نمایشی! چهره هنرپیشه نقش "اولگا" را خوب به خاطر می آورد. دختر سفید بلند بالایی بود با موهایی که از بوری به نقره ای می ماند. اسمش ماری اولیویه بود با اصلیت فرانسوی. به یاد آورد که با دیدن ماری الیویه قلبش چنان می زد که گویی می خواست از سینه اش به بیرون پرواز کند. در طول یک هفته نمایش، بارها سعی کرده بود خودش را به محبوبش برساند اما چیزی او را از رفتن باز میداشت. شرم بود یا عشق بی اندازه؟ خودش هم نمی دانست.

- فرخنده و ماری اولیویه! چه زوج کاملی می شدیم!

آقای فرخنده با خودش فکر کرد. شاید دست سرنوشت باعث شد هرگز نتواند خوش را به ماری اولیویه برساند. احتمالا همین طور بود، در تقدیر او به جای ماری اولیویه نام فرشید را نوشته بودند!

با عصبانیت از جا پرید و شروع به طی کردن طول اتاق کرد.

- چرا تقدیر من این باید باشه... چرا هرگز نتونستم به ماری اولیویه بگم که چه موهای زیبایی داره... دلم می خواست یک بار هم که شده دستم رو روی اون آبشار نقره ای بکشم...من واقعا آدم به درد نخور بی عرضه ای هستم... ماری اولیویه من الان کجاست...حتما تا حالا چندتا بچه داره... چرا فرشید هیچ وقت نتونست ماری الیویه بشه... خوب مسلمه چون اون فرشیده نه ماری اولیویه!...من به فرشید چی دادم توی زندگی... به جز یه آشپزخونه کثیف دم کرده... شاید اگه یه ماری اولیویه دیگه پیدا کنم فرشید هم از دستم خلاص بشه... اونوقت می تونم باهاش تئاتر بازی کنم... من "هوگو" می شم و انم "اولگا"(*)...خدای بزرگ چقدر نوشابه شبیه ماری اولیویه بود!!

عبور همه این افکار آقای فرخنده را مرد دیگری کرد. بلند شد و لباسهایش را عوض کرد. سر و وضع آراسته ای برای خودش ساخت. یک عمر هر روز به موقع خودش را به محل کارش رسانده بود، اما برای یک بار هم که شده می خواست کار دیگری بکند. می خواست در اولین روز 40 سالگیش مرد دیگری باشد. مردی که خودش و حتی فرشید را از این نکبتی که اسم آنرا زندگی گذاشته بودند خلاص کند.

- این تغییر هر چیزی می تونه باشه... حتی می تونه ورود یه آدم جدید به زندگیم باشه! کسی چه می دونه، شاید زندگی فرشید رو هم عوض کنه.

آقای فرخنده که تصمیم گرفته بود یک تغییر عظیم در زندگیش ایجاد کند، برای جستجوی یک آدم جدید پا به خیابان گذاشت. ذهنش پر از افکار جور و واجور بود و بی تفاوت به مردمی که از کنارش می گذشتند در پیاده رو حرکت می کرد که به کنار مغازه میکائیل خارطومیان رسید. میکائیل سرافی داشت و از همان زمانی که فرخنده این خانه را خریده بود و در این محل ساکن شده بودند او را می شناخت. سرافی میکائیل همیشه شلوغ و درهم و پر از جنسهای بی ربطی بود که با بی سلیقگی کنار هم چیده شده بودند.

آقای فرخنده هر روز از همین مسیر به محل کارش می رفت. همیشه به سرافی که می رسید نگاهی به درون می انداخت تا اگر چشمانش با میکائیل طلاقی کرد سری به نشانه سلام تکان دهد. اما امروز به جای گذشتن از کنار سرافی خارطومیان جلوی آن میخکوب شد. در میان انبوه آن شلوغی وسایل کهنه و جور واجور چشمش به چیزی خورد که تا دیروز هرگز گمان نمی کرد برایش اهمیتی داشته باشد.

...

(*)اولگا و هوگو زن و شوهر نمایش نامه دست های آلوده اثر ژان پل سارتر هستند.

نازنین جمشیدی-چهار شنبه 3مهر87*ه *

*****

فصل نهم:عشق فرخنده

چه کسی باورش میشد؟

داخل سمساری یه گرامافون بود و یک صفحه در کنارش که رویش نوشته بود: "عشق فرخنده". لازم نبود چشمانش را بمالد یا به خودش سیلی بزند تا مطمئن شود بیدار است. او هر روز این صفحه را میدید، ولی عشق برایش معنایی نداشت.

شروع کرد به دویدن، به سوی عشق؛ عشقی که در زندگی گم کرده بود،در حال دویدن از کنار قهوه خانه ای عبور کرد... چند پیرمرد در قهوه خانه دومینو بازی میکردند، یکی از آنها داد زد:

"Run Forrest, Run!!"

فرخنده شروع کرد به فکر کردن: "خدایا من تبدیل به چه موجودی شده ام؟ من معنای خوابهایی که دیده ام رو درک نکردم: نوشابه، خانه اربابی، هواپیمای مسر شمیت، عقربه های ساعت،....

شاید علت تمام این کابوس ها این بود که تو میخواستی من به خودم بیایم...ولی من ان را درک نکردم"

در همین افکار غرق بود که به سینه ی ستبر پسرک جوان قد بلندی محکم برخورد کرد...شدت ضربه به حدی بود که اقای فرخنده و پسرک هر دو نقش زمین شدند....؛اقای فرخنده وقتی به خود امد و دور و اطرافش را خوب نگاه کرد دید که پسر جوانی که واژگونش ساخته مهران است!

-چیکار میکنی بابا؟؟

-مهران؟ خوبی پسرم؟

-آف لاین که گذاشته بودم برات دیشب آی کیو!! من دیرم شده بابا، فعلا.

مهران رفت و فرخنده فقط دور شدن او را نگاه کرد. به سمت خانه رفت. کلید را در قفل چرخاند و آرام داخل شد. صدای فرشید را از حال میشنید که داشت با دوستش تلفنی صحبت میکرد:

"من هم دوستش دارم، یعنی داشتم؛ ولی این که زندگی نیست، اینجوری هیچ کدوم از ما راحت نیست، حتی مهران..."

حرفها مثل پتکی بر سر مهران فرود می آمدند، "هیچ وقت دیر نیست فرخنده؛ قوی باش! تمرکز کن! فرشید را باید خوشحال کنی! باید ثابت کنی عوض شده ای! با یه دسته گل شروع کن." هر چه سعی کرد به خاطر بیاورد گل مورد علاقه ی همسرش چیست چیزی به خاطر نیاورد.

مستاصل شده بود، واقعا نمی دانست چه کار کند. قطره های اشک از خط کنار گونه اش راهی به سمت پایین باز کردند. کم کم قطرات اشکش بیشتر شدند، دستی را روی شانه ی خود احساس کرد. دستش را روی آن گذاشت و نوازش کرد. دستش روی نگین انگشتر خشک شد. زمانی را به خاطر آورد که با فرشید دوران فوق العاده خوشی داشتند. پاتوقشان سینمای لاله زار و کافه نادری بود. وقتی که وسط خیابان ولیعصر یکدفعه وایستاد و حلقه را از جیبش بیرون آورد و به فرشید گفت: "با من ازدواج میکنی؟" فرشید آمادگیش رو نداشت، ولی بوق ممتد خودروها میگفتند زود باید تصمیم بگیری فرخنده گفت: "تا جوابم را ندهی از اینجا تکان نمی خورم !!"

چه دوران خوشی؛ ولی حلقه ی خودش کجا بود؟ به مغزش فشار آورد، آنرا داده بود به آلن تا از او یک شیشه ابسولوت بگیرد...

خودش را به بغل فرشید کشید تا کمی دردهایش آرام شوند...

اما سریع متوجه شد که کسی که در اغوش اوست هیچ شباهتی به فرشید او ندارد...ایا او فرشید بود که این همه تغییرکرده بود...ایا به راستی فرخنده ان قدر فرشید را در دنیای اشپزخانه حل کرده بود که دیگر حتی او را نمیشناخت و او را به خاطر نمی اورد...یا ان شخص که در اغوش اقای فرخنده بود شخص دیگری غیر فرشید بود؟؟؟؟!!!

*مازیار عبیدیان-سه شنبه 9 مهر 87*ه

فصل دهم: رویارویی با حقیقت

آقای فرخنده در این فکر بود که کسی که در آغوش دارد فرشید اوست یا فرد دیگری است که در این هنگام با صدای بر هم خوردن دستی چشم هایش رو گشود. چند باری با سرعت دور و اطراف خودش را نگاه کرد و چون نفهمید کجاست به سرعت به سوی فردی که در اتاق نشسته بود برگشت و از او پرسید:

- من کجا هستم؟ اینجا کجاست؟

شما آقای فرخنده هستید و وقت امروز شما هم تقریبا رو به اتمام هست.

تازه داشت به خاطر می آورد. کسی که در اتاق بود کسی جز دکتر خندان نبود. چند روزیست راس ساعت 5 درست بعد از سر کار برای درمان به مطبش می آید. ولی یادش نمی آید که چگونه خودش را به دکتر میرساند و برای چه نوع درمانی پیش دکتر خندان می آید.

تلاش که کرد از روی تخت بلند شود احساس درد و سنگینی زیادی در پای چپش احساس کرد. نگاه که کرد دید پایش در گچ است. خواست از دکتر بپرسد که چرا پای او در گچ است اما از ترس آنکه این نیز کابوسی بیش نباشد، چیزی نپرسید.

آقای فرخنده، فردا راس ساعت 5 منتظر شما هستم. در ضمن نوشابه بیرون در انتظار شماست.

- نوشابه؟ (چه اسم آشنایی) دکتر نوشابه کیست؟

نوشابه دختر خاله شماست و شما رو هر روز به مطب می آورد.

فرخنده که از حرف های دکتر چیزی سر در نیاورد به سمت در روانه شد. همین که وارد سالن انتظار شد٬ و در را پشت سرش بست نگاهش به جای سنگفرش سالن به یک جفت کفش پاشنه بلند صورتی قفل شد. کمی مکث کرد و با خود گفت چه کسی صاحب این پاهاست؟

در آن هنگام کسی جر نوشابه نبود که زیر بازوی فرخنده را به سرعت گرفت و دوشا دوش او از مطب خارج شد.

نوشابه و فرخنده به سمت یک BMW 630 سورمه ای رنگ رفتند و نوشابه کمک کرد که فرخنده در ماشین بشیند. بلافاصله بعد از اینکه نوشابه سوار ماشین شد فرخنده از او پرسید:

- تو چه کسی هستی؟ و چرا من هر روز راس ساعت 5 به اینجا می آیم؟ دکتر خندان چه تخصصی دارد؟ چرا پای من توی گچ است؟

من دختر خاله ات هستم. نوشابه. من و تو تنها یک روز با هم اختلاف داریم. تو یک روز از من برزگ تر هستی. تو دو روز پیش 40 سالت شد و من دیروز. راستی تولدت مبارک. دکتر خندان، دکتر روانشناس هست و تو هر روز میای پیش اون تا بهت کمک بکنه با این اتفاقی که به تازگی برات افتاده کنار بیای. میدونم آسون نیست، خیلی سخته.

- کدوم اتفاق؟ پام چی شده؟

یعنی میخوای بگی بازم یادت نمیاد؟

- چی رو؟ نه بهم بگو!

مطمئنی ناراحت نمیشی؟

- نه باید بدونم چی به سرم اومده و چی قراره به سرم بیاد!

نوشابه یادش نمیاد برای بار چندم این داستان را برای فرخنده تعریف میکند اما فردا باز ...

باشه ... درست دو ماه پیش بود که تو، فرشید و مهران برای فارق التحصیلی مهران به یک رستوران در فشم رفتین تا با هم جشن بگیرین. در راه برگشت دچار یک صانحه شدین. مهران و فرشید ... و تو

- این غیر ممکنه فرشید و مهران هر دو زنده اند ... من خودم خودم دیروز یا نه همین امروز مهران و فرشید رو دیدم نه نمیشه این محاله ...

نه فرخنده، متاسفانه اون تصادف لعنتی هر دوی اونها رو از ما گرفت و تو رو خدا بعد از مدتی که تو کما بودی به ما برگردوند و پات هم نشانی از او تصادفه. خوب فکر کن میتونی به خاطر بیاری؟ تو بعد از اون ماجرا در کابوس زندگی میکنی و و و ....

فرخنده در حالی که گرمای اشک هایش را روی گونه هایش احساس میکرد دیگر به حرف های نوشابه گوش نداد. سر به پنجره گذاشت و همون لحظه باران شروع شد. نوشابه شروع به حرکت کرد و فرخنده از پنجره به خیابان نگاه میکرد. به گذر آدم ها در خیابان زیر باران. همیشه باران را دوست داشت. صدای چک چک باران آرامش میکرد. باران بوی اقاقی ها را برایش زنده میکرد. باران خون را در بدنش گرم میکرد. باران خاطرات سال های زندگی با فرشید و مهران قبل از هجرتشان را برایش تداعی میکرد. چه قدم هایی که با فرشید زیر باران نزده بودند. زمزمه "چتر ها را باید بست، زیر باران باید رفت". صدای فرشید در هنگام زمزمه شعر سهراب هنوز تسلای روح و جانش است. حتی مهران در یک شب بارانی در مهر ماه به دنیا آمده بود ... احساس خستگی میکند. تنها باران است که روح خسته و شکسته اش را نوازش میدهد.

فرخنده در حالی که به صدای چک چک باران گوش میداد و ترس از آن داشت که هر چه نوشابه گفته بود حقیقت است، سر به پنجره به خواب رفت!

*شیما اشراقی– پنجشنبه 11 مهر 1387*

فصل یازدهم: کات

"کات!!! بچه ها خسته نباشین ... کارتون عالی بود. آقا اون شیلنگ آب رو ببند. همه خیابون رو آب ور داشت ... آقا رضا برای بچه ها چایی بیار. نه چایی نمی خواد! همه رانی مهمون من ... اصلا رانی چیه؟ همه شام مهمون من ... من بزرگترین کارگردان جهان هستم ... ها ها ها ها ... باید جشن بگیریم ... "

سیاوش در BMW رو باز کرد و پیاده شد ... گریم روی صورتش اذیت اش می کرد ... خسته بود! اما با خودش فکر می کرد که به خسته گی اش می ارزد. سیگاری روشن کرد و دم سنگینی از آن گرفت ... چرخش دود سیگار، او را به رویا فرو برد ... "امشب با ندا ..." نگاهی به ندا انداخت ... داشت با کارگردان صحبت می کرد. کارگردان پیر و خرفت با نوشابه او داشت لاس می زد. دلش می خواست مشتش را به کارگردان هدیه دهد ...

شام را در لابی همان هتلی که تیم فیلمبرداری در آن اقامت داشت خوردند! سیاوش روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید ... مانند هر شب ... خیره به پاندول ساعت ... ساعت 12 و نیم شد ... وقتش بود! آهسته از اتاقش خارج شد. پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفت. اتاق 313 ... آرام در را کوبید ... بعد از چند لحظه لای در باز شد ... سیاوش لبخندی زد و گفت " می دونی که ، نوشابه رو باید نوشید ... حالا چه سرد، چه گرم"

...

*سیاوش محسنی– شنبه 24 مرداد 1388*